
آغوشش را باز می کرد، برای قطره های لطیف باران؛ زمین را می گویم، همان که آدم های بسیاری بر روی خود دیده بود.
- زمین! ای هدیه ی عزیز خدا! برایمان تعریف کن از آنچه دیده ای!
باران می بارید و زمین عزیز یاد خاطراتی می افتاد که نشان از غصه های او از مردم بی وفا داشت؛ آهی کشید و گفت:
- من خودم دیدم روزهایی را که منتظران پیامبرِ مهربانی ها برای آمدنش لحظه شماری می کردند؛ روزهایی که به دشمنانشان وعید آمدن او را می دادند و می گفتند:
"خیلی زود می آید آن روزی که ما از دست شما نامردان، راحت می شویم. منجی ما، عادل است، حق ما را از شما می- گیرد."