
جیمز بالدوین راست میگفت که عقاید خطرناک هستند. عقیده انسان را وامیدارد تا میان زندگی آرمانی و زندگی واقعیاش در جهان با شکاف روبهرو شود و دست به عمل بزند. عقیدهها میتوانند به تغییرات خوب یا بد – البته اغلب هر دو با هم- دامن بزنند. برای فهمیدن آنچه افراد را به سوی افراطگرایی سوق میدهد، اتکای صرف به ایدئولوژی کافی نیست.
تواناییِ نگریستن از چشم دیگران
«انزوا بستر مشترکِ وحشت است» و این صرفاً به حکومتهای خودکامه، محدود نمیشود، بلکه بههمین ترتیب میتواند به وحشتی روانی بیانجامد که قادر است یک آدم عادی را تسخیر کرده و چشمانش را، در غباری از ترس و عدم اطمینان، تیره و تار کند. ما در انزوای ذهنی به گفتوگویی درونی پرداخته و اینگونه دو صدا پیدا میکنیم. همین گفتوگوی درونی است که به ما امکان میدهد، با سبکسنگینکردن انگیزهها و الزامات متضاد، به تفکر مستقل و خلاق دست یابیم.
فرایند «ملحق شدن» به یک ایدئولوژی مطلق مستلزم نوعی تقلیل است. پیوستن زمانی آغاز میشود که یک نفر شروع کند از دریچۀ یک داستان واحد به جهان نگاه کند.
هرگاه در یک دوراهی اخلاقی گیر کنیم، گفتوگویی آغاز میشود که مقدمات آن را تضاد منافع و تفاوتهای میان انسانها فراهم کرده است. یکی از اجزای تفکر حقیقیْ تواناییِ نگریستن از چشم دیگران است. بدینترتیب انزوای حقیقی را نیز میتوان ناتوانی از گذاشتن خود بهجای دیگران دانست که اغلب نتیجه توقف ناگهانی آن گفتوگوی درونی است؛ این یعنی «از دست رفتنِ خود» یا درواقع از دست رفتن نقشِ خود در تفکر. انزوای حقیقی یعنی جداشدن از اشتراکات انسانی، که نتیجهای جز جدایی از آگاهی انسانی ندارد؛ همان حالتی که در آن آدمی دستخوش امواج خروشان ابهام و عدم اطمینان باشد و راهی برای خروج از آن نیابد.
انزوا همان چیزی است که به هزاران نفر -که ممکن است آنچنان با زیر دستهایشان مهربان باشند که تبدیل به الگوی مهربانی گردند- کمک میکند خود را به دست ایدئولوژیهای تمامیتخواه و مردان کاریزماتیک بسپرند. ایدئولوژیهای تمامیتخواه بهگونهای طراحی شدهاند که برای آنهایی فریبنده باشند که در کشاکش گفتوگوی اخلاقی درونشان(برترین شکل اندیشه) به دام افتادهاند.
فرایند «ملحق شدن» به یک ایدئولوژی مطلق
عقاید تمامیتخواه «توضیحاتی تاموتمام» پیش مینهند؛ یعنی ایدهای واحد که میتواند همهچیز را توضیح دهد. زمانی که اندیشهای مستقل بخواهد به قلمروی سیاه و سفیدِ ایدئولوژی تمامیتخواه ملحق شود، بیربط و نامتناسب تشخیص داده میشود. خود منزوی همیشه یک «ملحقشونده» بود که از احتمال «زندگی فردی دشوار و بدون راهنما» وحشت داشت.
به اعتقاد طرفداران داعش : مشکل مسلمانان غربی این است که «در فضایی خاکستری زندگی میکنند؛ گیج، سردرگم و شرمسار از دینشان».
«ایدئالیست» شدن (البته چسبیدن به ایدئولوژی تعبیر بهتری است) چیزی است که این وحشت را تسکین میدهد؛ بههرحال اگر به این ایده دل ببندید که نزاع طبقاتی، رقابت نژادی یا منازعات تمدنی مطلق هستند، میتوانید بدون آنکه نیازی به تفکر دوسویه (یعنی تفکری که مستلزم سبکسنگینکردنِ انگیزهها و الزامات متضاد و همدلی با مردمان است) داشته باشید، به معنا و احساس تعلق به یک طبقه، نژاد یا تمدن دست یابید. بحثکردن با آنها دربارۀ اینکه منطقشان مخدوش است یا شواهد تاریخی تأییدش نمیکند، کاملاً بیهوده بود؛ چرا که آنها اصولاً به خاطر اینطور دلایلی بدان ملحق نشده بودند.
فرایند «ملحق شدن» به یک ایدئولوژی مطلق مستلزم نوعی تقلیل است. پیوستن زمانی آغاز میشود که یک نفر شروع کند از دریچۀ یک داستان واحد به جهان نگاه کند، مثلاً مشکل پیداکردن با معلمی در مدرسه، یا تقلا برای یافتن شغل، یا محلهای که تنوع فرهنگی در آن در حال افزایش است، یا نژاد پرستی تفننی، کمکم شبیه به جنبههای مختلف مشکلی واحد به نظر میرسند، و مشکلات سادهْ دورنمایی فریبنده از راهحلهای ساده و رادیکال بههمراه دارند.
مشکل مسلمانان غربی از نگاه داعش
یاد زنان و مردان جوانی میافتم که طرفدار القاعده، داعش یا دیگر گروههای تروریستی بودند و با آنها مصاحبه کردم. بسیاری از آنها، جذب جوابهای دو قطبی و جهانبینیهای سیاه و سفید میشدند. هیچیک از جهادیهایی که با آنها آشنا شدم، ذاتاً شریر نبودند، اما همهشان دنیا را از دریچۀ کلیشههای جهادی میدیدند و با تفکرِ دوسویه در ستیز بودند. تبلیغات جهادیها بر پشتِپا زدن به ابهام و همدلی استوار است.
نشریۀ انگلیسی زبان داعش پیوسته به انتقاد از «فضای خاکستری» میپردازد؛ این اصطلاحی است که برای توصیف تمام چیزهایی به کار میرود که میان ایدئولوژی آنها و ایدئولوژی کفار قرار گرفته است. فضای خاکستری اغلب به آن فضای بینابینیای اشاره دارد که مهاجران در آن زندگی میکنند؛ یعنی میان دو فرهنگ، دو دسته ارزش و دو شیوۀ زندگی. به اعتقاد طرفداران داعش : مشکل مسلمانان غربی این است که «در فضایی خاکستری زندگی میکنند؛ گیج، سردرگم و شرمسار از دینشان».
تفاوت همیشه به اصطکاک میانجامد، اما معمولاً فراموش میکنیم که تفاوت هیچگاه یک جانبه نیست، بلکه همیشه دو بخش در آن درگیراند.
اینکه کسی با تفکر دو سویه سرِ جنگ داشته باشد بدان معنا نیست که احمق است. برای نمونه تام مهندس است، و بسیاری از هواداران جهادی که با آنها مصاحبه کردم هم تحصیلات عالی داشتند. اما این آدمها خشکمغزاند چراکه توانایی تفکر مستقل را، به نفع سرسپردگی تماموکمال به جنبش منتخبشان، نفی میکنند. بیشتر هواداران جهادیها نیز، هیچگاه دست به اقدامی خشونتبار نزدهاند، بااینحال چسبیدن سفتوسختشان به یک ایدئولوژی واحد، که ظاهراً قرار است تمام جهان را توضیح دهد، ریشه مشکلات است.
انواع خاصی از تنهایی افراد را مستعد انزوا و در نتیجه ترور میکنند. باید به مشکلات ساختاری: یعنی «بیخانمانی و زائدبودن» در مدرنیته توجه کرد. فروپاشی نهادهای سیاسی و سنتهای اجتماعیِ پیشامدرن منجر به شکلگیری جوامعی شده است که فرد در آنها «جایی در جهان، که مورد پذیرش و تصدیق دیگران باشد» ندارد و -به شکلی سرنوشتساز- به چیزی احساس تعلق نمیکنند. جامعه آینهای است که ما خود را در آن میبینیم. یافتن جایگاهمان در جامعه -در کنار همتایانی مطمئن و قابل اعتماد- کمک میکند هویت یافته، خودمان را بشناسیم و به افکارمان اعتماد کنیم. هنگامی که از جامعه کنار گذاشته شویم، مستعد ناامنی و ترسی میشویم
احساس تعلق یا اغلب، عدم تعلق درونمایهای مشترک میان افراطگرایان است
تفاوت همیشه به اصطکاک میانجامد، اما معمولاً فراموش میکنیم که تفاوت هیچگاه یک جانبه نیست، بلکه همیشه دو بخش در آن درگیراند. بههمین ترتیب داستان طرفداران جوان جهادگرایی به ندرت داستان سادۀ شکست در ادغام است، چراکه اغلب، دستکم بخشی از آن، داستان افراد جوانی است که احساس میکنند علیرغم صبحتکردن به زبانهای غربی، پوشیدن لباسها و پذیرش آداب و رسوم آنها، باز هم به غرب تعلق ندارند. در این داستانها، شکست این افراد جوان را در تفکر دوسویه میبینم. آنها با این ایده در کشاکشاند که فضای خاکستری، جای وحشتناکی برای زندگی نیست. نمیتوان زندگی را، خیلی ساده، داستان تفاوتهای فرهنگی دانست. اگر انزوا به معنای ناتوانی در تفکر مستقل و همدلانه باشد، پس این آدمها به شکلی دردناک تنها بودند.
عقاید جهادیها منطقی بیروح دارند. اگر فرض کنید فرهنگ غربی نماینده یک جهانبینی واحد (و تنها جهانبینی روشنگرانه) باشد، آنگاه نتیجه خواهید گرفت مهاجران غیرسفیدپوست که به فرهنگهای کمتر تکاملیافته چسبیدهاند، تهدیدی هستند که میباید متوقف شوند. بههمینترتیب اگر متقاعد شوید اسلام هم دارای جهانبینی یگانهای است که از قضا از بیخ برابرنهادِ رهیافت روشنگری غربی است، آنگاه نتیجه میگیرید که میباید با آن جنگید. اگر هم از پیش به صرافت افتاده باشید که در تمام این ماجراها، تمدن یگانه مسئلۀ واجد اهمیت است، که دیگر حرفی برای گفتن نمیماند. برای آنهایی که به تفکر حقیقی نمیپردازند، از نظر منطقی مهمترین ظرفیتی که باقی میماند، پرداختن به بدیهیات محض است، چراکه «حتی اگر در انزوای مطلق هم باشید» منطق دودوتا چهارتا تردیدناپذیر است. هنگامی که آدمیان احساس نیاز دوسویه به شناختن دیدگاههای یکدیگر را، در جهانی مشترک، کنار بگذارند، این برهانآوری منطقی تبدیل به «تنها ’حقیقتِ‘ قابلاتکایی میشود که میتوان بدان پناه برد».
نازیها این اعتقاد مجعول را که یهودیها دنیا را کنترل میکنند بهنحوی بهراه انداختند که از خودِ واقعیتْ واقعیتر بنماید و، در نتیجه، طوری جلوه دهند که «انگار یهودیان بر جهان غلبه کردهاند و بنابراین لازم است در برابر آنها ایستادگی کرد». حقیقت لزوماً با آنچه حقیقت به نظر میرسد ارتباطی ندارد.
انزوا زمینۀ اصلی ترور است، منظورش آن دسته اعمال تروریستی فردی نیست، که به دست افرادی که در حاشیۀ جامعه هستند انجام میشود، بلکه به تروریسم دولتی و ایدئولوژیهای خودکامهای اشاره دارد که اکثریت غالب جامعه کمکم آن را میپذیرند. او معتقد است هدف مطلوب این حکومتها نه متقاعد کردن افراطیون، بلکه تحت تأثیر قراردادن افراد منزوی است؛ تا به قدری احساس عدم اطمینان به آنها تزریق کنند که توانایی تفکر حقیقی را فروگذارند. یعنی کسانی که برای آنها فاصلۀ میان درست و غلط تیره و تار شده، و وعدههای یک جنبش اغوایشان میکند.
پینوشتها:
* این مطلب خلاصه ای است از یادداشت نبیله جعفر در تاریخ ۱۹ جولای ۲۰۱۸ که در وبسایت ایان منتشر شده است. وبسایت ترجمان نیز آن را در تاریخ ۳ شهریور ۱۳۹۷ با عنوان «انزوا بستر افراطیگری است» و با ترجمۀ آرش رضاپور منتشر کرده است.
- تاریخ نشر: دوشنبه / ۲۶ شهریور ۱۳۹۷