
همبستگی انسانی یکی از قربانیان اصلی سیاستهای هویتی است. هنگامی که گروههای مختلف به گوشۀ امن خود بازمیگردند زمینۀ کمتری برای کسانی که متعهد به سیاستهای همبستگی و آرمان جهانشمولگرایی هستند وجود خواهد داشت.
سیاستهای هویتی، به سادهترین تعبیر یعنی تکیه بر هویتهای گروهی، قومی یا ملی، بهجای محور قرار دادنِ اصول کلی و جهانشمول در سیاست. سیاستهای هویتی رفتهرفته و به طور روزافزونی گسترش یافتند. طوری که میتوان گفت امروزه کل میدان سیاست را تسخیر کردهاند.
در واقع سیاستهای هویتی که ابتدا در اواخر قرن هجدهم ظهور کرد، از آن زمان دچار تحولات مهمی شده است. سیاستهای هویتی بر هویتهای گستردهای مانند ملتها یا مردم تمرکز کرده، یا بر افرادی خاص متمرکز شده است. بنابراین اگر کسی بخواهد وجه منحصر به فرد سیاستهای هویتی را درک کند، لازم است که تاریخچۀ آنها را بکاود. این تاریخچه را میتوان به چند مرحله تقسیم کرد.
«ملت یک روح است، یک اصل روحانی»
اواخر قرن هجدهم بود که بذرهای آنچه که بعدها تبدیل به سیاستهای هویتی شد کاشته شد. در این مرحله، سیاسی شدن هویت قدرت خود را از واکنش محافظهکارانه به روشنگری و بهویژه حمایت روشنگری از جهانشمولگرایی کسب میکرد. این ضدروشنگری، ایدۀ جهانشمول بودنِ بشر را محکوم کرد و مدعی شد که تنها هویتی که اهمیت دارد، هویتِ افراد و گروههای خاص است. این مخالفتِ فرقهگرایانه با نگاه جهانشمولگرایانۀ روشنگری یکی از ویژگیهای تمایزبخشِ بینش سیاسی راستگرای قرن نوزدهم بود.
اواخر قرن هجدهم بود که بذرهای آنچه که بعدها تبدیل به سیاستهای هویتی شد کاشته شد.
در خلال قرن نوزدهم، تمرکز رمانتیک بر فرد، ناهمگونیهای هویت را افزایش داد و ویژگیهای مرتبط با روحِ به اصطلاح منحصربهفردِ مردم مختلف را ستود. به تدریج مفهوم روح متمایز فرهنگی تبدیل به روایت ملیگرایی و این ایده شد که هر ملتی دارای ویژگیهای منحصربه فرد خود است. همانطور که ارنست رنان، فیلسوف فرانسوی قرن نوزدهم، میگوید «ملت یک روح است، یک اصل روحانی».
حمایت ضدروشنگری از ناهمگونی و تفاوت فرهنگی بر ایجاد نوعی جداییطلبی معرفتشناختی تأثیر گذاشت. این ادعا که فرهنگهای مختلف روشهای مختلفی برای شناخت مؤثر هویتهای ملی کهن دارند. از این نظر مقدمۀ فرهنگیِ نوعشناسیهای نژادی بود، که تفکر غربی را در قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم تحت تأثیر قرار داد.
همۀ اینها مایۀ نفرت روح روشنگری بود. روشنگری همیشه با این ایدۀ سنتی مخالف بود که هویت شما با [محل] تولدتان، بیولوژی و جایگاهتان در نظم طبیعی تعریف میشود. متفکران عصر روشنگری میگفتند که انسانها با ساختن تاریخ خودشان را ساختهاند. به این طریق بود که روشنگری قادر به ایجاد نوعی آگاهی شد که تجربۀ خاص افراد و گروههای خاص را تعالی بخشید. امروز که با بدبینی به تلاش برای جهانشمولگرایی نگاه میشود، فراموش کردن این موضوع آسان است که اصول اساسی برابری و حقوق، در دل این جهانبینیِ جهانشمول جای داشته است. در طول دو جنگ جهانی، تمرکز ضدروشنگری بر هویت ملی، در قالب حزب نازی، شکلی رادیکال یافت. این بدان معنا بود که سیاستهای فرقهگرا و ضدجهانشمولگرا با نژادپرستی و نهایتاً هولوکاست پیوند میخورد.
حرکت «از جمعیت انبوه رأیدهندگان به سمت کمپینهای تکمسئلهای»
پس از جنگ جهانی دوم سیاستهای هویتی ملیگرا به حاشیه رانده شدند. دو دهۀ دیگر نیاز بود تا سیاستهای هویتی دوباره احیا شوند. به تدریج تمرکز از طبقه به هویت تغییر کرد. در این ضدفرهنگ، منطقِ «آنچه شخصی است سیاسی است» جنبش را به سمت پذیرش سیاستهای هویتی پیش برد که به معنای حرکت «از جمعیت انبوه رأیدهندگان به سمت کمپینهای تکمسئلهای» بود.
بااینحال، در بیانی رادیکال از آزادی و توانمندسازی، تغییر جهت به سمت سیاستهای هویتی انگیزهای محافظهکارانه داشت. این حساسیتی بود که «امر جزئی» را به رسمیت میشناخت و به تمایل به ارزشهای جهانی بدگمان بود. از این رو سیاستهای هویتی بر آگاهی از خود و فهم چگونگی درک خود متمرکز شد. سیاستهای هویتی، سیاستهای «همهچیز دربارۀ من است»بوده و همچنان نیز چنین است.حتی زمانی که هویتِ خود در قالبِ هویت گروهی بیان میشد، مستلزم آن بود که موفق شود دیگران را مجاب کند که آن را به رسمیت بشناسند.
این حساسیت جدید به واضحترین شکل توسط به اصطلاح «چرخش فرهنگی» ابراز شد. تمرکز بر سیاستهای فرهنگی، چپ را از علاقۀ سنتی خود به همبستگی اجتماعی دور کرد. و مهمترین ویژگی این چرخش فرهنگی، قُدسیکردنِ هویت بود. آرمانهای تفاوت و تنوع جایگزین آرمان همبستگی انسانی شده بودند.
قربانی شدن شرط لازمِ جامعهای ناعادلانه
یکی از مهمترین تحولات در تاریخ سیاستهای هویتی وحدت آن طی دهۀ ۷۰ با سیاستهای نوظهور قربانیمحور بود. این موضوع اتفاقی نبود. طی دهههای ۶۰ و ۷۰ تحول عظیمی در سیاستهای لیبرال و رادیکال رخ داد. رادیکالیسم ضعیف شد و کمتر در پروژههای تحول اجتماعی سرمایهگذاری کرد. در طول این دوره بسیاری از متحدان سنتی چپ به عنوان قربانیان سیستم شناخته شدند. اکنون کمپینها زنان را افرادی که قربانی شدهاند، سرکوب شدهاند، حقوقشان نقض شده و به آنها تجاوز شده است معرفی میکردند. جناح چپ نیز رنج را به عنوان منبعی مهم برای بسیج هوادارانش برای رسیدن به اهداف خود در نظر میگرفت.
طی دهۀ ۷۰ معنای قربانی به شدت تغییر کرد. در ابتدا قربانیْ قربانیِ یک تجربۀ خاص، برای مثال قربانی یک جرم، توصیف میشد. با این حال در طول دهۀ ۷۰ معنای قربانی شدن گسترش یافت و تجربۀ گروههای متنوعی را در برگرفت. این رویکرد جدید به دنبال تغییر معنای قربانی شدن نیز بود: قربانی شدن دیگر نوعی استثنایی از آسیبی که یک فرد دیده بود به شمار نمیرفت؛ بلکه شرط لازمِ جامعهای ناعادل محسوب میشد. گروههای مختلف از طریق بازتعریف و گسترش تجربۀ قربانیشدن مدعی شدند که قربانیِ جامعه بودن یکی از ویژگیهای بنیادی هویت آنها است.
بیگناه نشان دادن قربانی
یکی از نوآوریهای کلیدی در حوزۀ قربانی ساختن در دهه ۱۹۷۰ بیگناه نشان دادن قربانی بود. در واقع یکی از وسیعترین ابزارهای لفظی طرفداران قربانی، رد کردن هرگونه پرسشی دربارۀ ادعای یک فرد یا گروه به این بهانه بود که آن را «سرزنش قربانی» میدانستند. جرمشناسان رادیکال استدلال میکردند که سرزنش بیانصافانه نه تنها شامل حال قربانیان جرم و جنایت، بلکه شامل حال همۀ افراد محروم میشود.
مفهوم «قربانی بیگناه» به قربانیان خودخوانده مرجعیت اخلاقی میبخشید. در نتیجه در طول زمان هویت قربانی تقریباً به عنوان یک چیز مقدس در نظر گرفته شد. همانطور که در یک مطالعه مشاهده شد، «قربانی» به طور فزایندهای بهمنزلۀ مفهومی اخلاقی به کار رفت. فرانک وید مینویسد: «قربانی بودن به معنی میزانی از بیگناهی و بیتقصیری است، به طوری که قربانی مسئولیت سرنوشت خود را بر عهده نمیگیرد».
«قربانی را باور کن»
طرفداران فرهنگ قربانی نه تنها استدلال میکنند که موکلِ آنها بیگناه است، بلکه همچنین معتقدند سخن این قربانیان را باید باور کرد. پیشفرض اعتبار قربانیان، دربارۀ قربانی شدن کودکان نیز دوباره افزایش یافت. تقاضای «باورکردن کودکان» به سرعت این نتیجۀ انکارناپذیر را در پی داشت که «کودکان دروغ نمیگویند». در دهههای اخیر شعار «قربانی را باور کن» تا آنجا نهادینه شده است که کسانی که متهم به انجام خلاف شدهاند تا زمانی که بیگناهی خود را ثابت نکردهاند گناهکار شناخته میشوند. به همین دلیل است که آن آگاهیِ در حال افزایش و تعریفِ در حال گسترش از آزار جنسی، زورگویی و ریزپرخاشگری مدعی است آنچه مهم است اعتقادِ «قربانیان» است که آیا قربانی شدهاند یا نه و انگیزۀ واقعی کسانی که آنها را متهم میکنند در درجۀ بعدی است. این موضوع به نوبۀ خود چرخش روانشناختی مهمی در سیاستهای هویتی است.
قربانی شدن، مرجعیت اخلاقیِ سیاستهای هویتی را فراهم کرد. جنبشهای سیاسیای که پیش از این به آزادی و تحول اجتماعی متعهد بودند، خود را گروههایی قربانیشده دانسته و معرفی کردند. آنها درخواست «قربانی را باور کن» را دلیلی برای احترام و تأیید در نظر گرفتند. این استدلال که قربانیان بیگناهاند به صورت این ادعا درآمد که تفسیر گروه هویتی خاصی از واقعیتْ نمیتواند مورد پرسش و مجادله قرار گیرد.
در ظاهر به نظر میرسد آخرین شکل از سیاستهای هویتی -که نقطۀ تمایز آن ترکیب آگاهی و دلمشغولی قربانی با تأیید درمانی است- وجوه مشترک کمی با نمونههای قرن نوزدهمی خود دارد. با این حال از یک جهت مهم نشانگر ادامۀ نگرش و معرفتشناسی فرقهگرای هویتگرایان قرن نوزدهم است. هر دو صورت هویتگرایان اصرار دارند که تنها کسانی میتوانند واقعیتِ یک فرهنگ را درک کنند که در آن فرهنگ خاصی که به آنها هویت میدهد، زندگی کردهاند و تجربه ورزیدهاند. به این معنا هویت است که حق سخن گفتن دربارۀ مسائل مربوط به یک فرهنگ خاص را به افراد میدهد.
مرزهای فرهنگی و هویتی محکم شده و در حال حاضر به شدت تحت نظارت قرار دارند. اغلب یک تابلوی «ورود ممنوع» به کسانی نشان داده میشود که به نظر میرسد میخواهند انحصاری که متولیان فرهنگی در مورد فهم هویت خودشان دارند را زیر سؤال ببرند. کسانی که جرات میکنند بیاجازه به یک فضای فرهنگی خاص وارد شوند، به عنوان ایادیِ استثمارگر «استیلای فرهنگی» محکوم میشوند.
اندیشۀ جزمیِ باورکردن قربانی به دلیلی برای تعطیل کردن بحث درباره هر موضوعی که هویتگرایان توهینآمیز مییابند تبدیل شده است. از نگاه آنها هرگونه انتقاد از جنبشهای شکل گرفته به دستِ هویتگرایان یک جرم فرهنگی است. اجبار به باور و نه انتقاد از افرادی که ادعا میکنند هویت قربانی دارند، بر پایۀ درمانگری، موجه شده است. گفته میشود که انتقاد موجب نوعی قربانیشدنِ روانشناختی مجدد میشود و در نتیجه باعث زخم روانی و آسیب فیزیکی میشود. این استدلال درمانگرانه در مقابل داوری انتقادی و آزادی بیان، انتقاد را حملهای نه تنها به نظرات و عقاید، بلکه همچنین بر فرد دارندۀ این نظرات میداند. نتیجۀ آن انتقادآمیز و غیرلیبرال است. به همین دلیل است که در جامعه و به ویژه محیط دانشگاهها اغلب ناممکن است که درباره مسائل خاصی بحث شود.
استیلای زبان روانشناختی و خودشیفتۀ «همه چیز درباره من است» در سیاستهای هویتی امروزی
سیاستهای هویتی در شکل کنونی انرژی خود را صرف کسب احترام و اعتبار کرده است. هدف سیاستهای هویتیِ سابق آن چیزهایی بود که آنها را موانع سیاسی، اجتماعی و اقتصادی تلقی میکرد و انرژی خود را بر مقابله با تبعیض معطوف کرده بود. گرچه خود را وقف ارتقای هویت گروهها کرده بود، هدف اصلی آن دستیابی به برابری بود. بدون تردید گرایشهای جداییطلبانۀ قدرتمند و جهانبینی خودارجاعانهای دربارۀ جهان داشت، اما برخلاف سیاستهای هویتی امروزی اهداف خود را از طریق زبان روانشناختی و خودشیفتۀ «همه چیز درباره من است» پیش نمیبرد.
یکی از مهمترین ویژگیهای مرحلۀ کنونی از سیاستهای هویتی که توجه اندکی به آن شده است گرایش آن به تجزیه و تفرّد است. گرایش روزافزونی نسبت به گسترش گروههای هویتی و جداییطلبی وجود دارد. علاوه بر این هرکسی میخواهد بخشی از اینها باشد. از زمان در گرفتن بحث دربارۀ استیلای فرهنگی، انواع بازیگران جدید مدعی حمایت از تمایزِ فرهنگ خود شدهاند. گروههایی که در حاشیۀ سیاستهای فرهنگی قرار داشتند اخیراً زبان و شیوههای سیاستهای هویتی را فراگرفتهاند.
برخی از طرفداران سیاستهای هویتی خود را متحد یکدیگر میدانند. با این حال سیاستهای فرهنگی به ندرت امکان ایجاد پیوندهای قوی میان گروههای مختلف را فراهم میکند. همبستگی انسانیْ یکی از قربانیان اصلی سیاستهای هویتی است. هنگامی که گروههای مختلف به گوشۀ امن خود بازمیگردند زمینۀ کمتری برای کسانی که متعهد به سیاستهای همبستگی و آرمان جهانشمولگرایی هستند وجود خواهد داشت.
پینوشت:
• این مطلب خلاصه ای است از مقاله «The Hidden History of Identity Politics» که با عنوان «تاریخ پنهان سیاستهای هویتی»در سایت ترجمان ترجمه و منتشر کرده است.
- تاریخ نشر: سه شنبه / ۲۶ تیر ۱۳۹۷