پس از آنکه روشن شد که فلسفه در مورد عوارض ذاتی موجود بما هو موجود سخن میگویدنخستین سؤالی که مطرح است آن است که وجود و هستی به چه معناست؟ زیرا در علمی مانندفلسفه که با مباحث دقیق عقلی سروکار دارد باید کاملاً مراقب بود تا از به کارگرفتن مفاهیم مبهم و دو پهلو پرهیز شود. زیرا این گونه مفاهیم بزرگترین ضربه را برپیکر بحثهای عقلی وارد میآورند. بنابراین از همین آغاز باید هنگام کاربرد مفاهیماصلی بحث دقت شود تا اگر ابهامی در کار است با تعاریف دقیق از بین برود.
حال سؤال خویش را دوباره تکرار میکنیم که: «معنای وجود و هستی چیست؟» اماپاسخ فلاسفه به این سؤال برخلاف انتظار، تعریف وجود نیست، بلکه پاسخ آنان این استکه وجود نه تنها بینیاز از تعریف است بلکه تعریف آن ممکن نیست.
با این توضیح که مفاهیمی که ما با آن سروکار داریم دو دستهاند: بعضی بدیهیاندو بعضی دیگر نظری. مفاهیم بدیهی آن مفاهیمی هستند که بینیاز از تعریفاند[1]، یعنیاز بس واضح و آشکارند نیازی به توضیح آنها نیست. ولی مفاهیم نظری مفاهیمی هستند کهبه دلیل واضح نبودن به تعریف نیازمندند. این مفاهیم را باید با مفاهیم بدیهی وواضح تعریف کرد.
فلاسفه ما را در این مفهوم فلسفی به دقت در همان مفهوم عرفی و عمومی از هستی ووجود فرا میخوانند. یعنی منظور از وجود و هستی در فلسفه اصطلاح جدیدی نیست، بلکه مرادهمان است که همة مردم به طور بدیهی و آشکار از مفهوم هستی درک میکنند. بنابراینتعریف این مفهوم بدیهی کاری عبث بلکه زیان آور است. یعنی اگر بخواهیم وجود راتعریف کنیم با تعریف خویش کار را مشکلتر و پیچیدهتر خواهیم نمود و در واقع خود رادچار دردسر کردهایم. حتی بالاتر از این، فلاسفه به ما میآموزند که تعریف وجودمحال است. زیرا در هر تعریفی اولا باید از مفاهیم واضحتر استفاده کرد و حال آنکهما مفهومی واضحتر از وجود نداریم تا بخواهیم با استفاده از آن «وجود» را تعریفکنیم و ثانیاً هر مفهومی در تعریف وجود بگنجانیم باید برای درک همان مفهوم مجددااز مفهوم وجود بهره ببریم و این همان «تعریف دوری» است که از نظر منطقی تعریف باطلو غلطی است. مثلاً اگر کسی در تعریف وجود بگوید «وجود آن چیزی است که ذاتش ثابتاست». سؤال میکنیم که «ذات» در تعریف چه معنایی دارد؟ او ناگزیر باید بگوید کهذات، اشاره به «خود شئ» است و خود شئ همان وجود و هستی اوست. پس دوباره به مفهوموجود باز خواهیم گشت و این همان «دور» در تعریف است. پس به طور خلاصه معلوم میشودکه مفهوم وجود نه قابل تعریف است و نه نیازی به تعریف دارد[2] یعنیمفهوم وجود مفهومی بدیهی و بینیاز از تعریف است.
بعضی از اندیشمندان برای اثبات این مطلب که وجود قابل تعریف نیست فرمودهاندکه چون وجود عامترین مفاهیم است پس دارای جنس نیست زیرا هنگامی که ماهیت یک شئ راتجزیه میکنیم آنرا به دو مفهوم یکی اعم به نام جنس و دیگری اخص به نام فصل تحلیلمیکنیم و چون ما مفهومی عامتر از وجود نداریم بنابراین وجود جنس ندارد و چیزی کهجنس نداشته باشد فصل نیز نخواهد داشت. پس در نتیجه وجود نه جنس دارد و نه فصل وبنابراین تعریف پذیر نخواهد بود. اما این سخن تنها در مورد تعاریف حدی صادق استیعنی با این بیان که وجود نه جنس دارد و نه فصل ثابت میشود که وجود تعریف حدیندارد ولی نمیتواند ثابت کند که وجود تعریف رسمی به صورت رسم ناقص هم نداشتهباشد. زیرا رسم ناقص را میتوان با یک عرض خاص به تنهایی بیان کرد و در رسم ناقصنیازی به جنس یا فصل نیست. برای آن که بگوییم که وجود رسم ناقص هم ندارد بایدبگوییم که همان طور که قبلا گفته شد، در تعریف باید از مفاهیم واضحتر از آنچه کهمیخواهیم تعریفش کنیم استفاده کنیم و چون هیچ چیزی واضحتر از وجود نیست پس وجودتعریف با رسم ناقص هم ندارد[3].
.[1] مفاهیم بدیهی نیزخود دو دستهاند بعضی به اصطلاح اولیاند (یعنی تعریف آنها محال است) و بعضی دیگرغیر اولیاند, یعنی از بس روشن و واضحاند نیازی به تعریف ندارند. مفهوم وجود ازمفاهیم اولی است.
[2]
.در میان کتابهایفلسفی مرحوم لاهیجی در شوارق الالهام بیشترین توضیح را در این خصوص دادهاند.
[3] . ملاصدرا/اسفار/ج1/ص
- تاریخ نشر: شنبه / ۲۵ آذر ۱۳۹۶